از ناشناسی صورتکهای اطرافم
دلتنگم
و از ناگهانی هر چیز
می ترسم
از گره خوردن خیال و واقعیت
بیزارم
و از سادگی احساسم
می نالم
ازسبزی عاطفه در گسترده ی وجودم
و از بیچارگی جسم کویریم
گریانم
چهره به چهره
با ناله و بیم و امید
در این ورطه ی تاریک
که نامش زندگیست
به قعر سرنوشت
رانده می شوم
نظرات شما عزیزان: