بغض غربت چنان گلویم را می فشارد
که خفه ام می کتد گاهی
خفقانی غریب و نا مفهوم
پتک سنگین کبودش را
چنان بر شانه های احساسم می کوبد
که قلبم مچاله می شود گاهی
و ترس غریب گذاشتن و گذشتن
چنان لرزه بر وجودم می اندازد که
می پوساندم از درون
و من خفه ی مچاله ی پوسیده
بازتظاهر به زندگی می کنم هر روز
نظرات شما عزیزان: